همسایه ی من
نوشته شده توسط یه پارچه خانم در 1 آبان 1393 در بدون موضوع
به نام خدایی که… نگاه مهربانش را از همان روز ازل… بدرقه ی راهم کرد…
…و لبخندش کافیست… برای تاب آوردن تمام پاییز ها
همیشه نفس هایم دلتنگند…دلتنگ خدایی که…همین نزدیکی هاست… و همیشه هست…
از خودم چیز زیادی نمیدانم…شاید فقط این سه نقطه ها…که بار بغض هایم را به دوش
می کشند…
…خوب می شناسند مرا…زمانی خداوند همسایه ام بود…
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات